لحظه ای از زندگی

نداشته ها

http://www.pic.iran-forum.ir/images/cj2njcsuiy3qk2uma5dw.jpg

اگر تنها ترین تنهایان شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشتنهای من است.

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ساعت 11:30 توسط سارا |


اونایی که آداب معاشرت واسه شون مهمه حتما بخونن

كافيست نگاهي به دور و اطراف خود بيانـدازيـد تـا مـتوجه شويد در جامعه ما تنها شمار اندكي از افراد متشـخـص و با نزاكت بجاي مانده است. در روزگـاران پيـشـيـن به آداب ,و نزاكت اجتماعي بهاي بيشتري داده مي شد. اما افسوس كه جامعه امروز دستخوش تحولات گوناگوني گشته است.

مقصود من آن نيست كـه مـردم بـايد هـمـانـنـد ربـات آداب معاشرت را يك به يك و مـو بـه مـو، بـرده وار رعايت و اجـرا كنند بلكه رعايت برخي آداب پسنديده بشما كمك خواهد كرد تا شان و منزلت اجتماعيتان ارتقا يابد. مـن نـكاتـي را گرداوري كرده ام كه مي تواند شما را از يك فرد عامي به يك انسان متشخص و جنتلمن تبديل كند. با رعايت اين نكات ساده به شما اطمينان ميدهم كه ديگران شما را در زمره افراد با اصل و نسب و فرهيخته قرار خواهند داد.شخصي كه ديگران آرزوي معاشرت و شراكت با وي را دارند. و لازم به ذكر نيست كـه هـمـواره خـانـم ها از ملاقات با يك مرد متشخص خوشنود خواهند شد....

چند قانون آداب معاشرت


ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ساعت 11:26 توسط سارا |


راز خوشبختی

 

 

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از آنکه لحظه ها همان

خوشبختی بودند.

 حکایت

 

تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر

 جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله

كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.

به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش

بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در

گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي

يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در

گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش

 كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند.

پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او

بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به

دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش

اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها، در حاليكه چشم از قاشق بر

نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي

كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك

ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟»

جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه

قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم

نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد

بشناسد.»

مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به

دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و

سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت

گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين

كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.

خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

 

«راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون

اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ساعت 11:6 توسط سارا |


اینم حرفیه!

 
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که
 
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا
 
سنگسارت کنند؟

شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش" تو
 
می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟
 
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.
 
«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ساعت 10:45 توسط سارا |


عجایب ایران زمین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ساعت 10:4 توسط سارا |


خانه خدا

 
 
... خــــــدایا نه آنقدرپاکم که مرا کمک کنےِ و نه آنقدربدم که رهایم کنےِ
 
 
 میان این دو گم شده ام و هم خود و هم تو را آزار مےِ دهم
 
 
 هرچه تلاش کــردم نتوانستم آنےِ شوم که تو می خواهـــی
 
 
... و هرگـــــز دوست ندارم آنـےِ شــــــوم که تو رهایـــــم کنےِ

 
 
 
+ نوشته شده در دو شنبه 18 ارديبهشت 1386برچسب:, ساعت 13:18 توسط سارا |


عطر نرگس

تو رو حتی تو رؤیا هم ندیدم

ولی یه عمره جات خالیه پیشم

ندیدمت چه احساس غریبی

ندیدم و برات دل تنگ میشم

فقط بگو کدوم هفته کدوم روز

کجا منتظر رسیدنت شم

می خام کاری بدم دست خودم که

خودم بهونه ی اومدنت شم

سپردی دست کی پیراهنت رو

که یه عمره برامون نمی یاره

چه بوی نرگسی می پیچه اینجا

اگه این باد سرگردون بذاره

بیا تا کفترا دورت بگردند

براشون هر قدم دونه بپاشی

چراغون می کنم پس کوچه ها رو

شاید قسمت بشه این جمعه باشی

+ نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1386برچسب:, ساعت 20:35 توسط سارا |


خداااا

خدا ان حس زیبایست که در تاریکی صحرا

زمانی که هراس مرگ میدزددسکوتت را

یکی مثل نسیم دشت میگوید کنارت هستم ای تنها....

+ نوشته شده در سه شنبه 22 فروردين 1386برچسب:, ساعت 22:49 توسط سارا |


صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 17 صفحه بعد